در آفتاب رخش باده تاب انداخت


چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوهٔ آن گنج حسن پنهان بود


که عشق فتنه در این عالم خراب انداخت

قضا نگر: که چو پیمانه ساخت از گل من


مرا به یاد لبش باز در شراب انداخت

فسانهٔ دگران گوش کرد در شب وصل


ولی به نوبت من خویش را به خواب انداخت

بیا و یک نفس آرام جان شو از ره لطف


که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت

ز بهر آن که دل از دام زلف او نرهد


به هر خمی گره افکند و پیچ و تاب انداخت

ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر


بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت